مقتل على اكبر (ع)
الحمد لله رب العالمین وصلّی الله علی جمیع الأنبیاء والمرسلین وصلّ علی محمّد وآله الطاهرین، ولعن علی اعدائهم اجمعین
از مصائب بسیار سخت و سنگین و جگرسوزی که کربلا به اهل بیت وارد شد، شهادت حضرت علی اکبر(ع) بود. ارشاد مفید صفحۀ صد و شش، لهوف سید ابن طاووس صفحۀ صد و شصت و شش، معال بستین صفحۀ چهار صد و نه، منتهی الآمال به طور مفصل، بحار جلد چهل و پنج صفحۀ چهل و دو، حلیة الزائرین حاجی نوری و مقتل ابومخنف و منتخب تریهی و روضة الصفا و مقاتل الطالبین، همه نقل کردند که مجموعه ای از نقل این بزرگواران به این مضمون است:
حاجی نوری در کتاب حلیة الزائرین با توجه به متن زیارت نامه هایی که از
معصوم برای علی اکبر نقل شده، سن او را بین بیست و پنج تا بیست و هشت می
داند و بسیاری از بزرگان هم با این قول موافق هستند. ابوحمزه از حضرت
صادق(ع) زیارت مفصلی را برای علی اکبر نقل می کند، که حضرت در آن زیارت
فرموده اند: (صَلَّ اللهُ عَلَیکَ وَ عَلی عِترَتِکَ وَ أهلِ بَیتِک) درود
خدا بر تو و بر عترت تو و بر اهل بیت تو، که دلیل بر این است که حضرت
دارای همسر و اولاد بوده است. از متن زیارات حضرت و فرمایشات امام حسین و
امام صادق استفاده می شود که علی اکبر دارای مقام عصمت بوده است. عصمتی که
به دست آوردنش برای او واجب نبود، اما به دست آورد و از نظر شخصیت خود را
هم سنگ و هم سطح با انبیاء الهی قرار داد. مجلسی در بحار می فرماید: عظمت
مصیبت از نفرین سیدالشهداء معلوم می شود، با این که پیامبران و امامان
زود به زود نفرین نمی کردند. اما وقتی که علی اکبر به طرف میدان حرکت کرد،
(صاحَ الحُسین بِعُمَرِ ابنِ سَعد) امام به روی عمر سعد فریاد کشید:
(مالَک) چه می کنی؟ (قَطِعَ الله رَحِمَک) خدا رَحِم تو را قطع کند، (وَ
لابارِکَ اللهُ لکَ فی أمرِک) زندگیت برایت مبارک نباشد، (وَ صَلَّتَ
عَلَیکَ مَن یَضبَعُکَ بَعدی عَلی فِراشِک) به تو نفرین می کنم که در
رختخوابت سرت را از بدنت، کسی که خدا او را به تو مسلط می کند، قطع کند،
(کَما قَطِعتَ رَحِمی) چنان چه رَحِم مرا قطع کردی، (وَ لَم تَحفَظ
قَرابَتی مِن رَسولِ الله) نزدیکی مرا به رسول خدا حفظ نکردی. شخصیت علی
اکبر را خود حضرت کنار خیمه با این جمله بیان کردند: (اللهُمَّ اشهَد عَلی
هُؤلاءِ القُوم إنَّهُ قَد بَرَزَ إلَیهِم غُلامٌ أشبَهُ النّاس خَلقاً
وَ خُلقاً وَ مَنطِقاً بِرَسولِک وَ کُنّا إذا اشتَقنا إلی لِقاءِ نَبیِّک
نَظَرنا إلَیه) خدایا تو شاهد باش جوانی به طرف این قوم دارد می رود که
شبیه ترین مردم از نظر خلقت و اخلاق و گفتار به پیامبر توست، ما هر وقت
مشتاق دیدن پیغمبر می شدیم، به او نگاه می کردیم. کتاب هایی که نقل کردم
نوشته اند: چون غربت و تنهایی پدر را دید، شکیبایی و صبرش از دست رفت، پیش
پدر آمد، اجازه گرفت برود. امام اشکشان چون سیل روان شد، او را در آغوش
گرفت، مثل گل او را بویید و ناله کرد. خود امام سلاح جنگ بر او پوشاند،
کمربند چرمی که از امیرالمؤمنین به یادگار مانده بود به کمرش بست، عقاب را
که مرکبی ویژه بود برای سواری او آماده کرد. در کتاب دمعة الساکبه می
گوید: (لَمّا تَوَجَهَ إلی الحَرب إجتَمَعَتِ النِّساءُ حُولَهُ
کَالحَلقَه) وقتی متوجه میدان شد، زنان مانند یک حلقه دورش را گرفتند و به
علی اکبر گفتند: (إرحَم غُربَتَنا) به غربت ما رحم کن، (وَ لاتَستَعجِل
إلی القِتال) عجله به جانب میدان نکن، (فَإنَّهُ لَیسَ لَنا طاقَةٌ فی
فِراقِک) ما فراق تو را طاقت نداریم. زنان عمامۀ او را گرفتند، خواهران
عنان اسب و رکابش را گرفتند، (وَ مَنِعَتهُ مِنَ العَزیمَة) نمی گذاشتند
برود. در همین حال، (تَغَیَّرَ حالُ الحُسَین بِحَیثُ أشرَفَ عَلَی المُوت)
حال ابی عبدالله تغییر کرد، به طوری که مشرف به مرگ شد. (وَ صاحَ
بِنِسائِهِ وَ عَیالِهِ دَعَنُه) فریاد زد: زنان، اهل بیت من، رهایش کنید.
(فَإنَّهُ مَمسوسٌ فِی الله وَ مَقتولٌ فی سَبیلِ الله) اکبر من با ذات
خدا تماس دارد و شهید راه خداست. حرفی که پیغمبر دربارۀ امیرالمؤمنین گفت:
(عَلیٌ مَمسوسٌ فی ذاتِ الله)، امام دربارۀ علی اکبر گفت. شیخ جعفر
شوشتری آن مجتهد و مرجع بزرگ نوشته است: حسین(ع) در مصیبت علی اکبر سه بار
به حال احتضار و مشرف به مرگ شد. اول: وقتی دید علی اکبر آمادۀ رفتن به
میدان است. دوم: وقتی برگشت و از حضرت طلب آب کرد، او را به سینه گرفت و
از شدت غصه و اندوه که نمی توانست آب برای او آماده کند، حالت احتضار به
او دست داد. سوم: وقتی علی اکبر از اسب افتاد و پدر را صدا زد، که سکینۀ
کبری می گوید: (لَمّا سَمِعَ أبی صوتاً وَلَدِه نَظَرتُ إلَیه) وقتی صدای
اکبر را شنید، من پدر را نگاه کردم، (فَرَأیتُهُ قَد أشرَفَ عَلَی الموت)
دیدم مشرف به مرگ شده است. (وَ عَناهُ تَدورانِ کَالمُحتًضَر) دو چشمش مثل
آدم محتضر می گردد، (وَ جَعَلَ یَنظُرُ الأطرافَ الخِیمَة) اطراف خیمه را
نگاه می کند، نزدیک است روح از بدنش برود. (وَ صاحَ مِن وَسَطِ الخِیمَة)
وسط خیمه فریاد زد: (وَلَدی قَتَلَ الله مَن قَتَلوک). شیخ مفید می گوید
وقتی فریاد ابی عبدالله بلند شد، زینب کبری ناله زد: (یا حَبیبَ قَلبا، وا
ثَمَرَةَ فُؤادا، لَیتَنی کُنتَ قَبلَ هذا أمیاء) وای میوۀ دلم، ای کاش
قبل از این نابینا شده بودم. تمام زنان صدا به ناله بلند کردند. امام
فرمود: آرام باشید، گریه در پیش دارید. در هر صورت علی اکبر رفت و پس از
مدتی جنگ به خیمه برگشت، در حالی که زخم های فراوانی به بدن داشت، خون از
بدن مبارکش می رفت. به این خاطر و به خاطر جنگ سختی که کرده بود و گرمای
هوا، تشنگی شدیدی به او غلبه کرده بود. به پدر بزرگوار عرض کرد: (ألعَطَشُ
قَد قَتَلَنی وَ مِثقلُ الحَدید أجهَدَنی فَهَل إلش شَربَةٍ مِن ماءٍ
سَبیل أتَقَوّی بِها عَلیَ الأعداء) پدر، تشنگی دارد مرا می کشد، سنگینی
اسلحه مرا به زحمت انداخته، آیا راهی به مقداری آب هست؟ من این آب را می
خواهم بخورم که نیروی بیشتری بگیرم با دشمن بجنگم. (فَبَکَی الحُسَین)
حسین گریه کرد. (وَ قالَ یا بُنَیَّ، یَعُزُّ عَلی مُحَمدٍ وَ عَلی عَلی
ابنِ أبی طالِب وَ عَلَیَّ أن تَدعوهُم فَلا یُجیبوک وَ تَتَغیث بِهِم
فَلا یُغیثوک) خیلی برای پیغمبر و علی و من سخت است که تو ما را بخوانی،
نتوانیم جوابت را بدهیم، یاری بخواهی، نتوانیم تو را یاری دهیم، پسرم،
(حاتِ لِسانَک) زبانت را بیاور جلو. زبانش را در دهان گذاشت و مکید،
انگشترش را به او داد و فرمود این انگشر را در دهانت بگذار. (وَارجَع إلی
قِتالِ عَدُوَّک) برگرد به میدان. (إنِّی أرجو أنَّکَ لاتَمسی حَتّی
یُسقیکَ جَدُّک بِکَأسِهِ الاُوفا) امید دارم شب نرسد که جدت پیغمبر، به
جام پر خودش تو را سیراب کد که بعدش دیگر تشنه نشوی. علی اکبر برگشت. در
حال جنگ بود که کتاب عوالم و محمد ابن جریر طبری و ارشاد، می گویند:
مُنغَضِب ابن مرّه گفت: گناه عرب به گردن من اگر داغ او را به جگر پدرش
نگذارم. حمله کرد، چنان شمشیری به فرق او زد که فرق شکافت، خون به صورتش
جاری شد، شدت جریان خون جلوی چشمش را گرفت، از شدت زخم روی اسب افتاد،
دستش را به گردن اسب انداخت، اسب چون در محاصره بود، راهی برای بیرون
بردنش از میان لشکر نداشت، گرفتار شد. همه نوشته اند: در این حال،
(فَقَطَعوهُ بِسُیوفِهِم إرباً إرباً) از هر طرف شمشیر به او زدند و او را
قطعه قطعه کردند. وقتی از روی زین به زمین افتاد، فریاد زد: (یا أبَتا،
هذا جَدّی رَسولُ الله قَد سَقانی بِکَأسِهِ الاُوفَی شَربَةً لاعَزمَهُ
بَعدَها أبدا) پدر الان پیغمبر بالای سرم است و ظرف پر از آبی برایم
آورده، به من نوشاند که بعد از این دیگر تشنگی نخواهم دید و دارد می گوید:
(العَجَل العَجَل) حسین من، تو هم شتاب کن، شتاب کن. (فَإنَّ لَکَ کَأساً
مَزخورَةً حَتّی تَشرِبَهُ السّاعَة) یک ظرفی هم برای تو آماده کردم تا
بیایی و از آن بخوری. ارشاد مفید، بحار مجلسی، می گویند: که حمید ابن مسلم
گفت: (کَأنّی أنظُرُ إلی إمرَأةً خَرَجَت مُسرِعَتاً کَأنَّهَ الشَّمسُ
الطالِعَة) زنی را دیدم با سرعت از خیمه ها بیرون دوید، عین خورشید
درخشان، فریاد می زد، ناله می کرد و می گفت: (یا حَبیبا، یا ثَمَرَةَ
فُؤادا، یا نورَ عَینا) پرسیدم این کیست؟ گفتند: زینب دختر امیرالمؤمنین
است. آمد خودش را انداخت روی بدن علی اکبر. معلوم می شود زینب زودتر از
امام رسید، که امام پشت سرش آمد. (فَأخَذَ بِیَدِها) دست خواهر را گرفت،
(فَرَدَّها إلی الفُسداد) به خیمه برگرداند و رو کرد به جوانان بنی هاشم:
(أقبَلَ بِفِتیانِه وَ قال إحمِلوا أخاکُم) بیایید بدن عزیز من را از روی
خاک بردارید. (فَحَمَلوها مِن مَسرَعِة) از جایی که کشته شده بود او را
حمل کردند و آوردند در آن خیمه ای که نزدیک لشکر بود، بدن را آن جا
گذاشتند. معال بستین جلد یک صفحه ی چهار صد و هشت می گوید: امام حسین بعد
از شهادت علی اکبر به سوی خیمه ی زن ها آمد، سکینه آمد بیرون: (یا أبا مالی
أراک تَنعا نَفسُک وَ تَدیرُ تَرفُک أینَ أخی) پدر، چرا دارم طوری تو را
می بینم انگار خبر مرگت را می دهی و چشمانت دارد می گردد، برادرم کو؟
امام گریه کرد، فرمود: عزیز دلم، او را کشتند. سکینه فریاد زد: (وا أخا،
وا عَلیّا) و می خواست از خیمه بیاید بیرون برود به طرف میدان، امام
فرمود: عزیزم، تقوای الهی پیشه کن، صبر کن. عرض کرد: چگونه صبر کنم، کسی
که برادرش را کشته اند و پدرش غریب مانده. کتاب ها نقل کرده اند: امام
صادق در خانۀ خودشان روضۀ علی اکبر می خواندند، به این صورت: پدر و مادرم
فدای سرِ از تن جدای تو، ای شهید بی گناه، پدر و مادرم فدایت که وقتی از
اسب افتادی پیامبر خونت را گرفت. پدر و مادرم فدایت که در برابر پدرت حسین
به میدان رفتی و او تو را نثار حق کرد و وقت رفتنت
گریه می کرد و دلش می سوخت و تا عصری که زنده بود برای تو گریه کرد و سخنش
علی علی بود. بعد از شهادت علی اکبر، نوشته اند: (رَفِعَ الحُسینُ
صُوتَهُ بِالبُکاء) صدای امام به گریه بلند شد. (لَم یَسمَعَ إلی ذلِکَ
الزَّمان صُوتُهُ بِالبُکاء) جوری که برای علی اکبر گریه کرد، تا آن وقت
به آن شکل کسی صدای گریۀ ابی عبدالله را نشنیده بود.
***************************************
***********************************************
به ميدان رفتن حضرت على اكبر(ع)
نوشتهاند تا اصحاب زنده بودند،تا يك نفرشان هم زنده بود،خود آنها اجازه ندادند يك نفر از اهل بيت پيغمبر،از خاندان امام حسين،از فرزندان،برادر زادگان، برادران،عموزادگان به ميدان برود.مىگفتند آقا اجازه بدهيد ما وظيفهمان را انجام بدهيم،وقتى ما كشته شديم خودتان مىدانيد.اهل بيت پيغمبر منتظر بودند كه نوبت آنها برسد.
آخرين فرد از اصحاب ابا عبد الله كه شهيد شد،يكمرتبه ولولهاى در ميان جوانان خاندان پيغمبر افتاد.همه از جا حركت كردند.نوشتهاند:«فجعل يودع بعضهم بعضا»شروع كردند با يكديگر وداع كردن و خدا حافظى كردن،دستبه گردن يكديگر انداختن،صورت يكديگر را بوسيدن.
از جوانان اهل بيت پيغمبر اول كسى كه موفق شد از ابا عبد الله كسب اجازه كند، فرزند جوان و رشيدش على اكبر بود كه خود ابا عبد الله در بارهاش شهادت داده است كه از نظر اندام و شمايل،اخلاق،منطق و سخن گفتن،شبيهترين فرد به پيغمبر بوده است.سخن كه مىگفت گويى پيغمبر است كه سخن مىگويد.آنقدر شبيه بود كه خود ابا عبد الله فرمود:خدايا خودت مىدانى كه وقتى ما مشتاق ديدار پيغمبر مىشديم،به اين جوان نگاه مىكرديم.
آيينه تمام نماى پيغمبر بود.اين جوان آمد خدمت پدر،گفت:پدر جان!به من اجازه جهاد بده.در باره بسيارى از اصحاب،مخصوصا جوانان،روايتشده كه وقتى براى اجازه گرفتن نزد حضرت مىآمدند،حضرت به نحوى تعلل مىكرد(مثل داستان قاسم كه مكرر شنيدهايد)ولى وقتى كه على اكبر مىآيد و اجازه ميدان مىخواهد، حضرت فقط سرشان را پايين مىاندازند.جوان روانه ميدان شد.
نوشتهاند ابا عبد الله چشمهايش حالت نيم خفته به خود گرفته بود:«ثم نظر اليه نظر ائس» (1) به او نظر كرد مانند نظر شخص نااميدى كه به جوان خودش نگاه مىكند. نااميدانه نگاهى به جوانش كرد،چند قدمى هم پشتسر او رفت.اينجا بود كه گفت:خدايا! خودت گواه باش كه جوانى به جنگ اينها مىرود كه از همه مردم به پيغمبر تو شبيهتر است.جملهاى هم به عمر سعد گفت،فرياد زد به طورى كه عمر سعد فهميد:«يابن سعد قطع الله رحمك» (2) خدا نسل تو را قطع كند كه نسل مرا از اين فرزند قطع كردى.بعد از همين دعاى ابا عبد الله،دو سه سال بيشتر طول نكشيد كه مختار عمر سعد را كشت.
پسر عمر سعد براى شفاعت پدرش در مجلس مختار شركت كرده بود.سر عمر سعد را آوردند در مجلس مختار در حالى كه روى آن پارچهاى انداخته بودند،و گذاشتند جلوى مختار.حالا پسر او آمده براى شفاعت پدرش.يك وقتبه پسر گفتند:آيا سرى را كه اينجاست مىشناسى؟وقتى آن پارچه را برداشت،ديد سر پدرش است.بى اختيار از جا حركت كرد.مختار گفت:او را به پدرش ملحق كنيد.
اين طور بود كه على اكبر به ميدان رفت.مورخين اجماع دارند كه جناب على اكبر با شهامت و از جان گذشتگى بى نظيرى مبارزه كرد.بعد از آن كه مقدار زيادى مبارزه كرد،آمد خدمت پدر بزرگوارش-كه اين جزء معماى تاريخ است كه مقصود چه بوده و براى چه آمده است؟-گفت:پدر جان«العطش»!تشنگى دارد مرا مىكشد،سنگينى اين اسلحه مرا خيلى خسته كرده است،اگر جرعهاى آب به كام من برسد نيرو مىگيرم و باز حمله مىكنم.اين سخن جان ابا عبد الله را آتش مىزند،مىگويد:پسر جان!ببين دهان من از دهان تو خشكتر است،ولى من به تو وعده مىدهم كه از دست جدت پيغمبر آب خواهى نوشيد.اين جوان مىرود به ميدان و باز مبارزه مىكند.
مردى است به نام حميد بن مسلم كه به اصطلاح راوى حديث است،مثل يك خبرنگار در صحراى كربلا بوده است.البته در جنگ شركت نداشته ولى اغلب قضايا را او نقل كرده است.مىگويد:كنار مردى بودم.
وقتى على اكبر حمله مىكرد،همه از جلوى او فرار مىكردند.او ناراحت شد،خودش هم مرد شجاعى بود،گفت:قسم مىخورم اگر اين جوان از نزديك من عبور كند داغش را به دل پدرش خواهم گذاشت.من به او گفتم:تو چكار دارى، بگذار بالاخره او را خواهند كشت.گفت:خير.على اكبر كه آمد از نزديك او بگذرد، اين مرد او را غافلگير كرد و با نيزه محكمى آنچنان به على اكبر زد كه ديگر توان از او گرفته شد به طورى كه دستهايش را به گردن اسب انداخت،چون خودش نمىتوانست تعادل خود را حفظ كند.
در اينجا فرياد كشيد:«يا ابتاه!هذا جدى رسول الله» (3) پدر جان!الآن دارم جد خودم را به چشم دل مىبينم و شربت آب مىنوشم.اسب، جناب على اكبر را در ميان لشكر دشمن برد،اسبى كه در واقع ديگر اسب سوار نداشت. رفت در ميان مردم.اينجاست كه جمله عجيبى نوشتهاند:«فاحتمله الفرس الى عسكر الاعداء فقطعوه بسيوفهم اربا اربا» (4) .
و لا حول و لا قوة الا بالله
پىنوشتها:
1 و 2) اللهوف،ص 47.
3) بحار الانوار،ج 45/ص 44.
4) مقتل الحسين مقرم،ص 324.
كتاب: مجموعه آثار ج 17 ص 345
نويسنده: شهيد مطهرى
روضه حضرت على اكبر(س)
ما بچههايمان را دوست داريم.آيا حسين بن على عليه السلام بچههاى خود را دوست نداشت؟!مسلما او بيشتر دوست داشت.ابراهيم خليل اين طور نبود كه كمتر از ما اسماعيلش را دوست داشته باشد،خيلى بيشتر دوست داشتبه اين دليل كه از ما انسانتر بود و اين عواطف،عواطف انسانى است.
او انسانتر از ما بود و قهرا عواطف انسانى او هم بيشتر بود.حسين بن على عليه السلام هم بيشتر از ما فرزندان خود را دوست مىداشت اما در عين حال او خدا را از همه كس و همه چيز بيشتر دوست مىداشت،در مقابل خداوند و در راه خدا هيچ كس را به حساب نمىآورد.
نوشتهاند ايامى كه ابا عبد الله عليه السلام به طرف كربلا مىآمد،همه خانوادهاش همراهش بودند.واقعا براى ما قابل تصور نيست.وقتى انسان مسافرتى مىرود و بچه كوچكى همراه دارد،يك مسؤوليت طبيعى در مقابل او احساس مىكند و دائما نگران است كه چطور مىشود؟
نوشتهاند همين طور كه حركت مىكردند،ابا عبد الله عليه السلام خوابشان گرفت و همان طور سواره سر روى قاشه اسب(به اصطلاح خراسانيها)[يا]قربوس زين گذاشت.طولى نكشيد كه سر را بلند كرد و فرمود:«انا لله و انا اليه راجعون» (1) .تا اين جمله را گفت و به اصطلاح كلمه«استرجاع»را به زبان آورد،همه به يكديگر گفتند اين جمله براى چه بود؟آيا خبر تازهاى است؟فرزند عزيزش، همان كسى كه ابا عبد الله عليه السلام او را بسيار دوست مىداشت و اين را اظهار مىكرد،و علاوه بر همه مشخصاتى كه فرزند را براى پدر محبوب مىكند،خصوصيتى باعث محبوبيتبيشتر او مىشد و آن شباهت كاملى بود كه به پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله داشت-حال چقدر انسان ناراحت مىشود كه چنين فرزندى در معرض خطر قرار گيرد!-يعنى على اكبر جلو مىآيد و عرض مىكند:«يا ابتا لم استرجعت؟»چرا«انا لله و انا اليه راجعون»گفتى؟
فرمود:در عالم خواب صداى هاتفى به گوشم رسيد كه گفت:«القوم يسيرون و الموت تسير بهم»اين قافله دارد حركت مىكند ولى مرگ است كه اين قافله را حركت مىدهد.اين طور از صداى هاتف فهميدم كه سرنوشت ما مرگ است،ما داريم به سوى سرنوشت قطعى مرگ مىرويم.[على اكبر سخنى مىگويد]درست نظير همان حرفى كه اسماعيل عليه السلام به ابراهيم عليه السلام مىگويد (2) .
گفت: پدرجان!«اولسنا على الحق؟»مگر نه اين است كه ما بر حقيم؟چرا فرزند عزيزم.وقتى مطلب از اين قرار است،ما به سوى هر سرنوشتى كه مىرويم برويم،به سوى سرنوشت مرگ يا حيات تفاوتى نمىكند.اساس اين است كه ما روى جاده حق قدم مىزنيم يا نمىزنيم.ابا عبد الله عليه السلام به وجد آمد،مسرور شد و شكفت.اين امر را انسان از اين دعايش مىفهمد كه فرمود:من قادر نيستم پاداشى را كه شايسته پسرى چون تو باشد بدهم.از خدا مىخواهم:خدايا!تو آن پاداشى را كه شايسته اين فرزند ستبه جاى من بده(جزاك الله عنى خير الجزاء).
به چنين فرزندى،چقدر پدر مىخواهد در موقع مناسبى خدمتى بكند،پاداشى بدهد؟حالا در نظر بياوريد بعد از ظهر عاشوراست.همين جوان در جلوى همين پدر به ميدان رفته است و شهامتها و شجاعتها كرده است،مردها افكنده است،ضربتها زده و ضربتها خورده است.
در حالى كه دهانش خشك و زبانش مثل چوب خشك شده است،از ميدان بر مىگردد.در چنين شرايطى-و من نمىدانم،شايد آن جملهاى كه آن روز پدر به او گفتيادش بود-مىآيد از پدر تمنايى مىكند:«يا ابه!العطش قد قتلنى و ثقل الحديد اجهدنى فهل الى شربة من الماء سبيل؟»پدرجان!عطش و تشنگى دارد مرا مىكشد،سنگينى اين اسلحه مرا سختبه زحمت انداخته است،آيا ممكن استشربت آبى به حلق من برسد تا نيرو بگيرم و برگردم و جهاد كنم؟جوابى كه حسين عليه السلام به چنين فرزند رشيدى مىدهد اين است:فرزند عزيزم!اميدوارم هر چه!227 زودتر به فيض شهادت نايل شوى و از دست جدت سيراب گردى.
و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم.
پىنوشتها:
1) بقره/156.
2) وقتى ابراهيم عليه السلام به اسماعيل عليه السلام مىگويد:فرزندم!مكرر در عالم رؤيا مىبينم و اين طور مىفهمم كه ديگر رؤياى عادى نيستبلكه يك وحى است و من از طرف خدا مامورم سر تو را ببرم(ابراهيم به فلسفه اين مطلب آگاه نيست ولى يقين كرده است كه امر خداست)،اين فرزند چه مىگويد؟آيا مثلا گفت:بابا!خواب است،اگر خواب مردن كسى را ببينيد عمرش زياد مىشود،ان شاء الله عمر من زياد مىشود؟نه،گفت: يا ابت افعل ما تؤمر ستجدنى ان شاء الله من الصابرين (صافات/102)پدر!همينكه اين مطلب از ناحيه خدا رسيده و وحى و امر خداست كافى است، ديگر سؤال ندارد.
وقتى ابراهيم مىخواهد سر اسماعيل را ببرد،به او وحى مىشود. فلما اسلما و تله للجبين.و ناديناه ان يا ابراهيم.قد صدقت الرؤيا (صافات/103-105)ابراهيم!ما نمىخواستيم كه سر فرزندت را ببرى.
هدف ما آن نبود.در آن كار فايدهاى نبود.هدف اين بود كه معلوم شود شما پدر و پسر در مقابل امر خدا چقدر تسليم هستيد،تا كجا حاضريد امر خدا را اطاعت كنيد.اين تسليم و اطاعت را هر دو نشان داديد:پدر تا سر حد قربانى دادن،و پسر تا سر حد قربانى شدن.ما بيشتر از اين نمىخواستيم.سر فرزندت را نبر.
كتاب: مجموعه آثار ج 17 ص 225
نويسنده: شهيد مطهرى
برچسبها: حضرت علی اکبر علیه السلام, روضه, روضه حضرت علی اکبر, روضه شب هشتم, روضه شب هشتم محرم, روضه های حضرت علی اکبر, شب هشتم محرم, معتبرترین روضه حضرت علی اکبر, معتبرترین روضه شب هشتم محرم, مقتل حضرت علی اکبر علیه السلام, مقتل و روضه های حضرت علی اکبر سلام الله علیه