نقلقولهای ناگفته از او ناراحتش میکرد
گفتگو
دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما
چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما
ما مریدان روی سوی قبله چون آریم چون
روی سوی خانه خماردارد پیر ما
روزگاری است که زمزمههای عاشقانهاش را نمیشنویم
چندی است که محراب ساده مسجد فاطمیه حجله گاه عشق و پاکی نیست
دیگر در صبحگاهان، حرم حضرت معصومه گامهای او را نمیشمارد
دو سالی است که شانههای پیر ما
در مرثیه آل الله نمیلرزد
او رفت و ما را در حسرت و فراق نشاند
اینک
ماییم و دردهایی که درمان آنها در آسمان است، ماییم و چشمانی که ضیافتگاه
اشک است،ماییم و نگاههایی که ستارگان آسمان را میشمارد تا مگر از میان
آنها خورشید خود را بیابد. ماییم و میراث او در سلوک طریق معرفت. دومین
سالروز عروجش پیش روی ماست و ما نیز چارهای جز خوشهچینی از خرمن میراثش،
پیش روی نداریم. در گفتوگویی که در پی میآید، حجتالاسلام والمسلمین حاج
شیخ علی بهجت،فرزند فرزانه جمال السالکین آیتاللهالعظمی فیالارضین،
حاج شیخ محمدتقی بهجت فومنی (نورالله ضریحه) به واگویه خاطرات ناب خویش از
منش پدر و مراد پرداخته است. با سپاس از مؤسسه ارجمند شمسالشموس که این
گفتار نشرنایافته و پرنکته را در اختیارمان نهادند.
لطفاً درباره خانواده پدری آیتالله بهجت و دوران کودکی ایشان توضیحاتی بفرمایید.
ایشان در یک خانواده مذهبی در فومن متولد میشوند. پدر ایشان با یک خانواده بسیار متدین وصلت میکند. خود آقا نقل میکردند که مادر ما وقتی میخواست به مسجد برود، سوره یس را از حفظ میخواند و به مسجد که میرسید سوره یس تمام میشد. مادر ایشان اهل عبادت و گویا سیده هم بودهاند. بعد از فوت مادر، پدرشان با کس دیگری ازدواج میکنند، ولی بیشتر امور ایشان را خواهرشان عهدهدار میشود. خودشان میفرمودند که من هر روز سر قبر مادرم میرفتم و برایشان فاتحهای میخواندم.
یک روز دیدم سنگ قبر دست خورده و قبر اوضاعش به هم ریخته است. با سرعت برگشتم و از پدرم پرسیدم که قبر مادرم را چه کسی به هم زده است؟ پدرم گفت که مادرت را به کربلا فرستادم. مثل اینکه استخوانهای ایشان را به کربلا میفرستند. ایشان تعریف میکرد که خواب بودم دیدم که پدرم مدام به کف پایم میزنند، پرسیدم برای چه میزنی؟ خلاصه از خواب بلند میشود میبیند که پایش به طرف قرآن دراز بوده است و پدرش به کف پایش میزند که پایت را جمع کن. میفرمودند عمویی داشتیم میرزا محمد علی نام که روشن ضمیر بود، گاهی حرفهایی میزد که امکان وقوعش پایین بود ولی اتفاق میافتاد.
گرایش ایشان به مسائل معنوی از چه زمانی بوده است؟
ایشان در مکتب قدیم درس میخواند. ولی اینکه چطور گرایش به طرف مسائل معنوی پیدا میکند، به احتمال قوی از همان ایام شروع میشود. یکی از اساتید آیتالله بهجت که پایهگذار معنویت ایشان بود شیخ احمد سعیدی بود. شیخ احمد و شیخ ابراهیم دو برادر از هم شاگردان سید ابوالحسن اصفهانی بودند و هر دو ساکن رشت بودند. حاج آقا میفرمودند در نجف بعضی از علما اسم اینها را که میبردند، میگفتند نورین نیرین. حتی قبالهای را که اینها مهر کرده بودند هم درسشان در نجف مهر و خاتم ایشان را میبوسید. یکی از بزرگان میفرمود که یکی از این دو در علم مقدم است، یکی در تقوا یکی مسلم الاجتهاد و مظنونالعداله است، یکی مسلم العداله و مظنون الاجتهاد است. این تعبیر یکی از علمای بزرگ نجف در مورد این دو عالم بود. هر دوی اینها فرزند عالم بزرگواری در فومن بودند به نام شیخ حسن سعیدی.
شاید آقا ایشان را ندیده بود. شیخ حسن در مسجدی که آنجا نماز میخوانده بعد از نماز صبح از دنیا میرود در حالی که وصیتنامهاش در محراب مسجد زیر سرش بود. جنازهاش را در کاهدانی کاروانسرا میگذارند، این آقا ناراحت میشود، جنازه را به اتاق تمیزی میبرد و شروع به خواندن سوره یس میکند. وقتی به آیه (الم اعهد الیکم یا بنی آدم...) میرسد، جنازه دوبار آیه را تکرار میکند و تلفظ میکند و تلفظ صحیح کلمه (اعهد) را به این یاد میدهد. شیخ حسن سعیدی شخصیت بزرگی بود ایشان به اطرافیان سپرده بود که شبهای جمعه چراغ پیهسوز روشن نکنید زیرا بعضیها که پیش من میآیند ناراحت میشوند کسی دنبال ماجرا را میگیرد و یک شب میبیند علما ومعممین به داخل خانه ایشان رفتند بعد که بیرون میآیند از شیخ حسن میپرسد: اینها اینجا چه میکنند؟
میگوید اینها علمای جنند میآیند از من مسئله میپرسند. مرحوم پدر گاهی اوقات به مناسبتی از شیخ احمد سعیدی یادی میکرد و میفرمود آقا شیخ احمد در فومن گاهی اوقات از پدرم احوال مرا میپرسید و میگفت حال هم شاگردی ما چطور است؟ و نکته دیگری نیز از استادش شیخ احمد نقل میکند و میفرماید: زمانی مجلس شورا به دست روحانیون بود، آقا شیخ احمد گفته بود آخوندها را از مجلس بیرون میکنند، بعدها دیدم همینطور شد.
چرا ایشان برای تحصیل ابتدا کربلا را انتخاب میکنند؟
شاید اساتید کربلا قبل از سطوح عالیه بهتر و مرتبتر بوده است. شاید هم آب و هوایش بهتر از نجف بود. یک علت دیگر هم اینکه عموی ایشان در کربلا ساکن بود. همه اینها دست به دست هم داد تا ایشان به کربلا بروند.
آیا در مورد اساتیدشان در کربلا مطلب خاصی بیان میکردند؟
کربلا برای مقدمات، حوزه تحصیل خوبی بوده است که حتی میفرمودند استادان ما در آنجا شاید مثلاً 30 کتاب را ردیف کرده و همه را برای تدریس مطالعه میکردند. یکی از اساتید خوبشان در آنجا که شاید 30 دوره درس داده بود، آیتالله سید ابوالقاسم خویی بوده است.
نقل میکردند من یک هم مباحثهای داشتم که سنش از من بیشتر و مطلع به علوم غریبه بود. چون استاد ما آیتالله خویی صاحب فرزند نمیشد، به من گفت که از این هم مباحثهات بپرس آیا از این ازدواج جدیدم صاحب فرزندی میشوم؟ پس از اینکه من پرسیدم، او رفت و بعد از چند روزی آمد و گفت در ماه رمضان خدا به او فرزندی میدهد. گفتم از چه کسی پرسید؟ گفت از اجنهای که در حرم امام حسین(ع) حافظند. وقتی از آنها پرسیدم، آنها رو به همدیگر کردند که شیخ ابوالقاسم خویی کیست؟ یکی از آنها گفت همان است که میآید اذن دخول میخواند، وارد حرم میشود، زیارت میخواند و بعد میرود بالای سر نماز میخواند و بعد دوباره این کارها را تکرار میکند.
آقا در توضیح میفرمودند: آنها مراقبند که هر کسی چند دفعه زیارت میکند چون استاد ما از وجوهات استفاده نمیکردند، از طرف بزرگان و متمولین خوی اجیر میشدند که در ازای مبلغی هر روز در جرم امام حسین (ع) و حرم حضرت امیر (ع) نایب الزیاره اینها باشد و زندگیشان را با همان حقوق اداره میکردند. بعد پرسیدم دیگر چه گفتند؟ هم مباحثهایام گفت:در مورد خودم از ایشان پرسیدم که آیا من مجتهد میشوم؟ گفتند بله. به شرط اینکه به نجف بروی. بعد آقا میفرمودند که هم مباحثهایام گفت: در مورد تو هم پرسیدم که ایشان چه میشود؟حاج آقا میفرمودند:آنها جوابی داده بودند که من نمیگویم. حالا جوابشان چه بود، ما یک حدسی میزدیم، ولی چون ایشان نفرمود نمیگویم.
اساتید ایشان در نجف چه کسانی بودند؟
ایشان در نجف سطوح عالیه را خواندند، رسائل را پیش آقای شاهرودی خواندند، مکاسب را پیش آیتالله العظمی میلانی و یک مقدار از کفایه را پیش آقای شاهرودی و آقای خویی خواندند. میفرمودند با آقای خویی در حجرهام نشسته بودیم که گفت همین هفته یا همین امروز 40 ساله شدم.
آقایی نقل کرد که آقای نجفی نامی در تهران در میدان بروجردی نماز میخواند و شاگرد آقای قاضی بود. بعد از فوتش، نوهاش از قول ایشان نقل کرد که ما در مجلس آقای قاضی بودیم. آقای قاضی هفتهای یک روز غیبش میزد، ما قرار گذاشتیم که هر کسی هر چیزی یافته در آن مجلس بیان کند. یک روز نوبت به آقای بهجت رسید. آقای بهجت تأملی کردند و فرمودند الان آقای قاضی در کوفه است. دارد به طرف شط میرود، الان داخل شط رفت. غسلش را کرد و کارهایش را انجام داد. دارد به سمت شهر میآید. آمد و رسید به فلانجا، حالا آقای سیدی آمده است و مسئلهای را از ایشان میپرسد (شاید آن مسئله را هم ایشان گفت) بعد از آنجا راه افتاد به نجف رسید، فلان کوچه، فلان خیابان، سر کوچه داخل حیاط آمد، از پلهها بالا آمد، الان پشت در کفشش را در میآورد...
حرف ایشان که تمام شد، آقای قاضی در را باز کردند و داخل اتاق آمدند همه مات ماندند. میگفت آن آقا نقل کرده از آن عجیبتر این بود که آقای قاضی سلام کرد، به طرف آقای بهجت آمد، به پشتش زد و گفت که شنیدم امروز گل کاشتی! اینکه مراقب او بوده، آقای قاضی هم مراقب این بوده است، هر دو هوای همدیگر را داشتند.
این اواخر میفرمود در درس مرحوم قاضی هرگز اشکال و ان قلت نمیکردم. اشکالاتم را به زبان نمیآوردم با این وجود اشکالاتی که جوابش را پیدا نمیکردم و در ذهنم میماند، استاد تمام این اشکالات را جواب میداد.
ایشان در چه سنی به اجتهاد رسیدند؟
از ابتدا جدیت در تحصیل داشتند حتی میفرمود آن آقایی که رفته بود پیش برادر ما و علیه ما صحبت کرده بود و پدر ما آن پیغام را داده بود، وقتی که برگشت نجف و ما را در درس و بحث دید، گفت:« عجب، شما مشغول هستید؟ من نمیدانستم.» ضربهاش را زده بود حالا که آمده تعجب میکرد که تحقیق نکرده گفته بود و او دارد مضاعف درس میخواند.
ایشان بیانی نداشتند که بفهمیم چه موقعی مجتهد شدند. اصلاً در پی این نبودند که الان مجتهد شدم، چه برسد به اینکه بگوید من اعلم هستم و چه برسد به اینکه بگوید من مرجع تقلید هستم، ولی از دوستانشان مواردی نقل شده است، من جمله یکی از دوستان ما از آقای فهری نقل کردند که من از ایشان تقاضای درسی را داشتم. دیدم از حجره بیرون نمیآید. رفتم در حجره را باز کردم، گفتم: چرا بیرون نمیآیید؟ گفت:استاد به من فرموده است که شما دیگر تقلید برایتان حرام است. من دارم مسائلی را که خیلی مبتلا هستم تند تند در میآورم تا در آنها نظر خودم را بنویسم که بفهمم باید چکار کنم لذا کارهایم را تعطیل کردم. آن موقع شاید حدود بیست و پنج، شش سالشان بوده است.
چه کسانی در جلسات معنوی آقای قاضی با ایشان هم دوره بودند؟
رفقای آن جلساتشان آقای علامه طباطبایی، آقای الهی، آقای مرندی، داماد آقای قاضی آقا میرزاابراهیم شریفی سیستانی، آقا شیخ حسین خراسانی و آقا شیخ ابوالفضل نجفی و آقای شیخ علی محمد بروجردی و بعضی مواقع آقای حکیم بودهاند بعداً آقای خویی را هم ایشان میبرند. آقای قوچانی که در اواخر میآید و خود آقا ایشان را به خدمت آقای قاضی میآورد. حضور آقای قوچانی داستانی هم دارد مثل اینکه ایشان از آقای بهجت میخواهند که استادش را به ایشان معرفی کند و ایشان با آقا در جاهایی که برای عبادت میرفتند مثل مسجد سهله، همراهی میکردند. آنجا هم حولهای را خیس میکردند چون هوا گرم بود و پنکه و وسایل امروزی هم در آنجا نبود روی سرشان میگذاشتند و مشغول عبادت میشدند.
نظر ایشان درباره جایگاه فقهی مرحوم قاضی چه بود؟ آیا ایشان نزد آقای قاضی دروس متداول حوزه مانند فقه و اصول را هم خوانده بودند؟
آقای قاضی از پدرم میخواهد که یک دوره فقه بخوانند. پدرم فرمودند که قبول کردم و رفتم خدمتشان. از کتاب صلاه شروع کرد، اما وقتی روایات درباره نماز را میخواند، بسیار ملتهب میشد. چون نماز برای آقای قاضی خیلی مهم و عجیب بود. میگفت: روایات را که میخواند، گریه میکرد. من دیدم آیا این درس خارج فقه است یا عرفان. از فردا دیگر نرفتم چون فقه میخواستم. فقط یک جلسه درس ایشان را رفتم و بعدها پشیمان شدم که چرا ادامه ندادم. آقا نقل میفرمودند که مسئلهای را در مورد یک هندی از آقای قاضی پرسیده بودند که پسری هندو عاشق دختری شیعه شده است و چون نمیتواند ازدواج بکند، قول داده که شیعه بشود. آیا ما قبول کنیم که ایشان را به عقد هم در بیاوریم؟ جواب آقای قاضی این بوده که اگر این هندو در فلان مجله انگلیسی زبان که در هندوستان چاپ شده است، به مسلمان و شیعه شدنش اعتراف کند دختر را به او بدهید والا نه. آقای قاضی روزنامههای نجف هم پیشش نبود اصلاً اسم آنها را هم نمیدانست ولی مجله رسمی دولت هندوستان را اسم میبرد. البته آن جوان حاضر نمیشود در مجله رسمی اقرار کند که شیعه شده است. این هم خیلی برای آنها عجیب بود که آقای قاضی در نجف در آن خانهای که یک ورق روزنامه به دستش نمیرسید، چطور از هندوستان خبر دارد.
درباره استادشان آیتالله نائینی چه مطلبی فرمودند؟
آقا میفرمودند که استاد ما، مرحوم نائینی وقتی روی منبر مینشست و میخواست درس بگوید، مدتی مشغول ذکر بود. حالا بعضیها نمیفهمیدند چه میکنند. میکروفن هم نبود که از نزدیک صدا را بشنوند. فکر میکردند سوره یس میخواند. بعضیها هم برای درس حاج آقا میگفتند که این صحبت کردنهای قبل از درس ایشان یعنی مقدمه درس از خود درس بیشتر است.
آیا ایشان از مرحوم طالقانی هم استفاده معنوی کرده بودند؟
بله، میگفت آن موقع آنقدر فراوانی نعمت بود که فکر نمیکردیم روزی اینقدر کم بشود. حالا به جایی رسیدهایم که همه اصلاً منکرند ما فکر نمیکردیم، یک دفعه انگار باد آمد و همه را برد.

در مورد سکوت ایشان چه مطلب خاصی شنیدهاید؟
آیتالله علایی در تهران که هم زمان با آقا در نجف درس میخوانده و همسن آقا بوده است گویا مصاحبهای در سال 1375 انجام داده و در آن گفته ما آن موقعها به حجره آقای بهجت برای استفاده و رویت احوالات میرفتیم. وقتی میرفتیم ایشان مشغول کارش بود. ما آنجا نیم ساعت سه ربع حرف میزدیم اما ایشان لام تا کام حرف نمیزد. این سکوت ایشان برای ما که همسنش بودیم تحملش سخت بود. شکایت ایشان را به آقای قاضی بردیم که ایشان یک جمله هم جواب ما را نمیدهد تا استفاده کنیم. آقای قاضی فرمودند: نخیر، ایشان با سکوتش جواب میدهد و میگوید: اگر میخواهید به جایی برسید سکوت کنید. این مربوط به زمانی است که آقا حدود 21 یا 22 سالش بوده است. همچنین میگفت در سفر هم ایشان اغلب ساکت و در عالم خودش بود، یا ذکر میگفت یا فکر میکرد. در بین راه هم وقتی میخواستیم نماز بخوانیم، با اینکه از همه کوچکتر بود، همه او را قبول داشتند و بالاتفاق به ایشان اقتدا میکردند.
بنده نامهای را پیدا کردم که حدوداً مال شهریور 1320 یا 1321 است. ایشان در آن زمان حدود 26 سالشان بود. مرحوم شهید دستغیب که از ایشان بزرگتر بود، برایش از شیراز به نجف نامه میفرستد و تقاضای دستور و برنامه میکند و احترام زیادی به ایشان میکند. در این نامه شهید دستغیب سه مرتبه از کوتاهگویی و موجزگویی ایشان مینالد که این مطالب را بسیار موجز بیان کردید. معلوم میشود در سال 20 یا 21 شمسی این موجزگویی را داشتند. ایشان التماس میکند، اصرار میکند و این خیلی عجیب است چون از آقا بزرگتر است.
در مورد این نامه توضیح بیشتر بفرمایید.
آقای
دستغیب میگوید: من نگران این هستم که در اینجا غائلهای اتفاق بیفتد و ما
نتوانیم دوباره خدمت شما برسیم، خیلی برایم عجیب است که کسی که خودش
پیشنماز شیراز است به یک جوان 25 ساله این گونه بگوید. مسئله دیگر هم
اینکه آقا کجاست؟ نجف است. حرم حضرت امیر(ع) است. استادش آقای قاضی هم
هست. این حرف برای چیست؟ در هر حال سکوت و موجزگویی روشی بوده است که
ایشان از اول هم داشتهاند. در مورد تدریس ایشان اگر مطلبی دارید بفرمایید. آقای
محدثزاده میگفت من کفایه را در نجف پیش ایشان خواندم. ایشان در سن
پایینتر از 30 سالگی از فضلای اساتید سطوح بالای حوزه نجف بوده است. قم
هم بعضی از مراجع شاگردشان بودند ولی گفتند ما به علت اینکه درسشان سنگین
بود، ترک کردیم. آقای سیدجلالآشتیانی با یک واسطه برای ما نقل کرد که
من همان اوایل که ایشان قم آمده بود، در درس آقای بروجردی آن موقعیت علمی
ایشان را متوجه شدم و فکر کردم از او تقاضا کنم که مطالب استادشان، مرحوم
غرویاصفهانی را برای ما بگویند. بعد دیدیم که ایشان آمد و درس را شروع
کرد اما به مطالب استاد اشاره میکند و بعد شروع میکند به نقد کردن. من
دو سه ماه آمدم دیدم اشکال درس من دو تا شد، یکی درس استاد را نمیفهمیدم
و مطالب درس آقای غرویاصفهانی را هم نمیفهمیدم، چون ایشان بدون توضیح
شروع میکرد نقد آن مطلب، نقدش هم از خودش مشکلتر بود. آقا معتقد بود که
فرد باید فارغالتحصیل اینها باشد و بعد بیاید و لذا درس ایشان را کسی
طاقت نداشت مثل درس خود مرحوم غرویاصفهانی شاید به عدد یک اتاق پر
نمیشد. ایشان خودشان قم درس خارج و درس دیگران را میرفت ولی یک دلیلش
برای احترام بود. اوایل دلیل دیگری هم داشت، یکبار از ایشان پرسیدم مگر
شما به تحصیل در قم نیاز داشتید؟ فرمود: نه، ولی آدم باید به کاری مشغول
باشد دیگر. آیا خاطرهای از برخورد مردم با کرامات و الطاف ایشان در ذهن دارید؟ بسیارند
آنهایی که از نگاهش بهرهها بردند. در نوروز سه سال پیش، شخصی به اندازه
250 هزار تومان گل و گلدان برای ما آورد. میگفت: آقا مشکل من را رفع کرد.
مشکل بزرگی داشتم که برای حل شدنش به هر جایی رفتم ولی ایشان در مجلس
روضهاش نگاهی به من کرد که مشکلم حل شد. همه را نگاه میکرد تا نگاهش به
من افتاد، نگاه خاصی به من کرد که عملاً انگار مسائل و مشکلاتم رفع شد و
باری از دوشم برداشته شد. بعد از آن پیش کسانی رفتم که به من میگفتند
مشکلاتت خیلی پیچیده است. تا مرا دیدند به من گفتند چه کار کردی؟ همه تعجب
کردند. حالا من این گلدانها را برایشان آوردم. این گلدان را پهلوی آقا
بگذار، این را سر راهش بگذار. در باب گشادهدستی و مهماننوازی ایشان توضیح بفرمایید. اطلاع
چندانی از نجف ندارم ولی با این حال آدم ممسکی نبودهاند. طلبههایی که
آنجا بودند، بارها میگفتند: پدرت در نجف به ما سورهای مفصلی میداد،
غذاهای خوبی درست میکرد. پلو تهچین به ما میداد. تا این آخر هم اگر
چیزی نداشت و یک غذای کمی هم مانده بود، دلش میخواست با خودش یک نفر را
بیاورد تا با هم غذا بخورند. گاهی با
شوخی به حاجآقا عرض میکردم که حاجآقا شما دلتان میخواهد که مثل حضرت
علی(ع) زندگی بکنید اما سفره امام رضا(ع) را پهن کنید. حضرت رضا(ع) را
میگویند 70 خادم و کنیز داشتند که دائم سفره میانداختند و حضرت با
خادمها غذا میخوردند. دلیل جذب مردم به ایشان چه بود؟ من
فکر میکنم شاید بهتر باشد در این مورد مطلبی از یکی از علمای مشهد نقل
کنم. یکی از علمای مشهد به من فرمودند: من خیلی متعجب بودم از اینکه مردم
اینطور دور آقای بهجت هجوم میآوردند، با اینکه آقا تکتک اینها را تحویل
نمیگیرد، معمولاً هم افراد جوان هستند، نه افراد سالخورده. اینها اهل
تشخیص اعلمیت هم نیستند که بگوییم اعلمیت ایشان را میدانند یا مرجعیت
ایشان را درک میکنند. چند سال گذشت، یک روز با عدهای جوان برخورد داشتم
که روبهروی پارک مشهد نشسته بودند و گیتار مینواختند و با همدیگر
میخواندند. اینها را به منزل دعوت و از ایشان پذیرایی کردم. کمی که با
این جوانها صحبت کردم، دیدم اینها از روحانیت، تقوا و پرهیزکاری
میخواهند و اعمال تصنعی را هم خوب تشخیص میدهند و میفهمند که این رفتار
ملکه آن فرد است یا نیست. آن عالم مشهدی که درس خارج میدهد، میگفت من
احساس کردم که این جوانها از روحانیون این را میخواهند و در مورد آقای
بهجت احساس میکردند که برتریطلبی ندارد. تقوا و خلوص و زهد و کمگویی و
شهوت کلام نداشتنش را دوست داشتند. در کلامش ضمیرهایی نبود که به خودش
برگردد، برعکس ضمیرهایی نشانگر عبودیت، بندگی، ضعف و نقصان در کلامش بود. ایشان
امام زمان(عج) را حاضر و بر تمام اعمال و گفتار خود ناظر میدانستند،
کسانی که چنین حالتی را داشته باشند، زیاد نیستند. هرچند در مشهد هم ایشان
دشمن داشتند که چرا شما پیش آن علمای بزرگ درس خواندید؟ اما یکی از بزرگان
مخالف آقا گفته بود ما نمیدانیم با ایشان چه کنیم و نمیتوانیم مخالفت
بکنیم، چون ایشان از ما مقیدتر و متعبدتر است، بنابراین نمیتوانیم به
تکفیر و تفسیقش حکم کنیم. نمیتوانستند نقطه ضعفی به او بگیرند. در مقام
علمی هم که ایشان کم نبود، بنابراین فاصله میگرفتند و ساکت میشدند. آیا متوجه بروز کرامتی از ایشان شده بودید؟ یکبار
ایشان میخواست به حرم حضرت رضا(ع) مشرف بشود. من آن روز در راه حرم
همراهشان نبودم و دوستان ما این ماجرا را نقل کردند که گویا در حرم
میبینند یک زن از درد به خودش میپیچیده است و بچههایش کنار او با
افسردگی نگاهش میکردند. شوهر این زن هم نمیدانست چه کار کند و آقا این
صحنه را میبیند، طرف قبر مرحوم نخودکی میرود و فاتحهای میخواند و خم
میشود با دو انگشتش دستی به قبر مرحوم نخودکی میزند. بعد به طرف آنها
میآید. شوهر آن زن را صدا میکند و میگوید: دستت را باز کن و دو انگشتش
را به کف دست مرد میمالد. میگوید: شما این را به آنجایی که درد میکند
بمال. مرد به دستش نگاه میکند چیزی نمیبیند. دوباره آقا این حرف را
تکرار میکند که این را آنجا بمال. باز هم این مرد نگاه میکند، فکر
میکند مسخرهاش میکند یا سر به سرش گذاشتهاند و متوجه مطلب نبوده است.
بار سوم آقا با تغیر به او میگوید، به تو میگویم که این کار را بکن،
کاری نداشته باش که این چیست این را آنجایی که درد میکند، بمال. این مرد
هم رفت که این کار را بکند، حاجآقا هم به حرم رفتند. از حرم همراه
حاجآقا برگشتیم، دیدیم مشکل آن خانم برطرف شده و اینها غذایی تهیه
کردهاند و دارند میخورند. همراهان آقا که به من رسیدند، داستان را برای
من گفتند که حاجآقا این کار را کرد. من از حاجآقا ماجرا را پرسیدم،
گفتند این زن به طرز بدی از درد به خودش میپیچید. من دستم را به قبر
مرحوم نخودکی مالیدم و آن را به کف دست این آقا کشیدم. میخواست ذهن را
منصرف کند که خودش این کار را نکرده است. ایشان تحمل ناراحتی دیگران را
نداشت و معمولاً امر به صبر و دعا میکرد. آیا مسائلی مانند پیشبینی آینده از ایشان دیده شده بود؟ نوه
آقای خویی میگفت چند سال پیش آقا برای من پیغام داد که به منزلشان بروم.
من آمدم. شما منزل نبودید. خود آقا در را باز کرد. به من گفت که به جدت
حضرت آیتالله خویی برسانید که یکی دو سالی از عراق خارج بشود. گفتیم:
ایشان به این حرفها گوش نمیدهد. میگوید من میخواهم در همینجا بمیرم.
اینقدر عاشق نجف است. گفت حالا شما پیغام بدهید که آنجا نماند. دوباره
گفتیم ایشان گوش به این حرفها نمیدهد. اصرار کردیم که اجازه دهید اسم
شما را ببریم و بگوییم برای ایشان مکاشفهای شده است. شاید گوش کند. گفت:
نه، نه از این حرفها نزنید. اسم من را هم نبرید. بگویید یک سال برود،
خیلی اصرار کردیم تا بالاخره به شش ماه رساند، گفت:شش ماه از عراق خارج
شود ولی اسم من را نبرید. هر کاری کردیم که بگوییم مکاشفهای بوده است.
گفت: نه، اصلاً این حرفها را نزنید، بگویید بعضی از دوستان خواب
دیدند.اگر اصرار کردند اسم من را هم ببرید ولی بگویید خوابی دیدند. گفتیم:
آقا یقیناً به خواب توجهی نمیکنند. من پیغام را رساندم. آقای خویی هم
حاضر نشدند بیایند. چندی بعد انتفاضه عراق شروع شد و صدام نجف و کربلا را
گرفت و کشت و کشتار راه انداخت. آقای خویی را هم دستگیر کرد. به آقا عرض
کردم: شما چرا به آقای خویی پیغام داده بودید از عراق خارج بشود؟ گفت: از
همین اتفاق که سرش آمد، میترسیدم، بردند و جلوی صدام پرتش کردند. این
اهانت به یک مرجع شیعه است از همین میترسیدم. نحوه رفتار ایشان در قبال اقبال و ادبار مردم چگونه بود؟ یادم
است حاج آقا روز شهادت امام جواد(ع) به هر وسیلهای شده خودش را به
امامزاده موسی مبرقع پسر بلافصل امام جواد(ع) میرساند و زیارت میکرد.
وقتی مرحوم کوثری میخواست آنجا را تجدیدبنا کند، ایشان خیلی کمک کرد. حتی
به او گفت: شما قبض چاپ کنید و قبضها را بدهید که دوستان میآیند به
آنها بدهم. تا این اندازه جدی و راغب بود. یک روز خدمه آنجا را آوردند پیش
آقا و میدانستند آقا تفقد میکند. یکی از اینها یک قاب عکسی از بارگاه
امامزاده دستش داشت و رویش مطلبی را چاپ کرده بود که توصیه حضرت آیتالله
بهجت درباره ساختمان امامزاده بود. او از سادگی آمد جلوی آقا نشست. آقا
این تابلو را که نگاه کرد یک دفعه دیدم چشم ایشان خیره شد. سرش را زیر
انداخت. مجلس تمام شد و وقتی که آقا بلند شد معرفی کردیم که آقا، آقایان
خدام امام موسی مبرقع هستند. رویش را آن طرف کرد. دو مرتبه گفتم متوجه
نشدید؟ سه مرتبه گفتم و این در حالی بود که هر دفعه وقتی آقا کفشدار حرم
را میدید به او میگفت: تقبلالله، خدماتکم مقبوله، خدا خدمات بیشائبه
شما را قبول کند. به تکتک خدام توصیه میکرد، گاهی هم توصیه میکرد
مهربان باشید. حالا هرچه گفتیم اصلاً حاضر نشد به اینها دعا کند. اصلاً
رویهاش این نبود که کسی را بیاحترامی بکند یا شخص معمولی را بیاعتنایی
کند. اگر رهایش میکردی میخواست با همه اینها تکتک بنشیند حرف بزند.
مخصوصاً آنها که آدمهای خدوم آن امامزاده بودند باید کاملاً تحویلشان
میگرفت و تشویقشان میکرد اما برعکس حتی دعا هم برایشان نکرد. آیا ایشان به صوفیگری هم متهم میشدند؟ بله،
اما خیلی از این اتهام فرار میکرد و یکی از دلایل کتمانشان هم برای فرار
از این اتهامات بود اما باز اتهامهای واهی و کذب محض وارد میکردند که
ایشان عکسالعمل نشان نمیدادند ولی از نسبت دادن آنچه نفرموده بود به
خودشان ناراحت میشد. چرا ایشان اینقدر به تدریس اصرار داشتند تا حدی که تا روز آخر عمر هم تدریسشان را کنار نگذاشتند؟ به
همه توصیه میکرد که مشغول درس باشید. هرکسی گرفتاری داشت، ایشان توصیه
میکردند درس بدهید. حتی یک دفعه وقتی خود آقا از مسافرت برگشته و خسته
بود، ما احتمال نمیدادیم که بتواند درس بدهد اما برای درس آمد. خیلی
معتقد بود که درس دادن مشکلات را حل میکند. آیا در زمینه مطالعه و استفاده از وقت توصیه خاصی به جوانان داشتند؟ وقت
خیلی برایش ارزشمند بود، مثلاً از شما میپرسید شما چند سالتان است؟ مثلاً
میگفتی: 25 سالم است. میگفت: خب شما در این 25 سال روزی چقدر پای
تلویزیون وقت گذاشتی؟ یا روزی چقدر مجله یا روزنامه مطالعه کردی؟ میگفتی
من روزی سه ساعت برای این موارد وقت گذاشتم. میفرمود چند سال؟ 20 سال،
روزی سه ساعت وقت گذاشتی؟ اگر این سه ساعت را مثلاً وقت گذاشته بودید و
زبان خوانده بودید، میدانید تا حالا چندتا زبان یاد گرفته بودید؟ 20 سال،
روزی سه ساعت زبان میخواندید، سه تا دکترا داشتید. 20 سال روزی سه ساعت
درس خواندن کم نیست. هر کسی مال خودش را حساب کند، ببینید چقدر میشود؟ خب
الان که آن زمان را صرف کار دیگری کردی، حالا چه داری؟ پس خودت بادست خودت
تمام اینها را دور ریختی، سه تا دکترا را دور ریختی. خیلی جالب ترسیم
میکرد. سه تا کمالی را که میتوانستی داشته باشی، از دست دادی. حالا اگر
از این سه تا کمال، یکی را برای رسیدن به خدا صرف کرده باشی، میدانی به
کجاها رسیده بودی؟ بنابراین یکی از تذکراتشان به افراد همین بود که قدر
اوقاتتان را بدانید. به محاسبه اوقات و تلف نکردن و هدر ندادن آن خیلی
اهمیت میداد. از بزرگان به کدام یک ارادت بیشتری داشتند؟ آیا خاطراتی از آنها تعریف میکردند؟ بزرگان
علم و عمل که ایشان به آنها ارادت داشت و خودش را مدیون آنها میدانست، در
علوم مختلف متفاوت بودند. در علم ادب به مرحوم شیخ ابوالقاسم خویی در
کربلا و در صداقت در اعمال و فداکاری به مرحوم طالقانی در نجف ارادت
داشتند. میگفت: مرحوم طالقانی صادق، واصل و بیادعا بود. احوالات عجیبی
هم داشت. درباره کار علمی و دقت در آن از مرحوم غرویاصفهانی تعریف
میکرد. میگفت: ایشان دقایق را میشکافت و با وجود این عباداتش هم زیاد
بود. میگفت: مرحوم شیخ محمدحسین غروی عبادتش عجیب بود. من پرسیدم مگر چه
کار میکردند؟ گفت: در کنار درس روزی هزار مرتبه انا انزلناه، نماز شب و
زیارت عاشورا داشتند. خیلی برای ایشان اهمیت قائل بود و از عظمت او مبهوت
بود. معتقد بود مرحوم نائینی هم عظمت و مقام ویژهای داشتند. مرحوم نائینی
به اعلمیت معروف بود، اما در کنار آن در معنویت هم خیلی فوقالعاده بودند.
حاجآقا میفرمود: مرحوم قاضی هم به مقامات ایشان معترف بود. آقا به خود
آقای قاضی هم خیلی معتقد بود. خود ایشان نقل میکرد که آقای قاضی به ما
گفتند که من در این سن به مقامی رسیدم که اقدم از من نرسیده بودند، من از
آنها فراتر رفتم. از کتابهای عرفانی به کدامها بیشتر استناد میکردند یا علاقه داشتند؟ خیلی
به دنبال کتب و این حرفها نبود. درباره محیالدین میگفت امکان شیعه
بودنش هست و از بعضی رسائلش دقیقاً معلوم است که باید شیعه باشد. در
مورد کتب شاید بیشتر به کتب غزالی مانند احیاءالعلوم نظر داشت یا
احیاءالاحیاء فیض را توصیه میکرد. معتقد بود در عرفان نظری کار اساسی
صورت نگرفته است، باید خودت نظر بدهی. آن هم مستلزم این است که خودت به
آنجا برسی والا اگر قرار است نظرات دیگران را بخوانی، فایده ندارد، چون
عرفان مسئله تقلیدی نیست، یافتنی است. باید یافتهها را مستدل کرده باشی. آیا خودشان در همان ایام نجف این کتب را مطالعه کرده بودند؟ بله، اینجا در این موارد مطالعهشان کمتر بود. از نوع اصطلاحاتی که در چنین کتابهایی هست در صحبتهایشان استفاده میکردند؟ نه،
حتی لفظ عشق را هم به کار نمیبردند. عین، شین، قاف میگفت. مطالب را با
فیلتر بیان میکرد. از شهرت به عرفان اصلاً خوشش نمیآمد. یکبار میگفت چه
کسی ما را به این اسم در اینجا مشهور کرد؟ عزم داشتم که در اینجا به این
اسم مشهور نشوم. ظاهراً اجازه گرفتن عکس از خودشان را نمیدادند. آیا خاطره خاصی در این مورد به یاد دارید؟ بله،
عرب عکاسی به قم آمده بود و دوربینی داشت و میگفت این دوربین اصلاً در
ایران وجود ندارد. میگفت: 30 هزار دلار این را خریدهام. اجازه بدهید از
آقا عکس بگیرم. به شما هم میدهم. قبول کردیم، آقا بیرون محراب بود. این
مرد رفت و از زوایای مختلف عکس گرفت. خلاصه بیست سیتا عکس گرفته بود.
فردا صبح آمد و گفت: شیخ عکسها را سفید کرد. در مورد عکس گرفتن با ایشان
داستان داشتیم، دوربین فیلمبرداری به من داده بودند تا از آقا فیلم
بگیرم. در خانه گم شد و هنوز هم پیدا نکردم. میزان اهتمام ایشان به زیارت معصومین(ع) و امامزادگان چگونه است؟ ایشان
حرم حضرت معصومه (ع) میرفت، بیش از یک ساعت میایستاد و معتقد بود حضرت
معصومه (ع) با امام رضا (ع) ارتباطات خیلی قوی دارند، حتی گاهی دو ساعت
طول میکشید! بعد میرفت مینشست زیارت جامعه را میخوانده خود من یک
مقدار که درس خواندم، با خودم گفتم چرا برای حضرت معصومه(ع) «بکم نتولی»
بخوانیم. اینها برای ولایت تکوینیه است، حضرت معصومه (ع) دختر امام بوده
اما ولایت تکوینیه نداشته است. آقا برای چه این را میخواند؟ عوام که
نیست، بهتر از ما متوجه میشود. حدود 30 سال قبل از ایشان پرسیدم که آقا
اینجا چطور میشود آدم زیارت جامعه را بخواند؟ فرمودند که اینجا همه
معصومین را باید زیارت کرد. من تازگی این را متوجه شدم که روایتی از حضرت
صادق (ع) هست که هر کدام از ما حرمی داریم، حرم رسولالله (ص) در مدینه
است و حرم سیدالشهداء (ع) در کربلا و حرم ائمه (ع) در قم است. آقا اینجا
همه را زیارت میکرد، میفرمود: زیارت حرم امام رضا (ع) نعمت بزرگی است که
در اختیار ایرانیهاست. عظمتش را خدا میداند و این طور نقل میکرد که کسی
خواب دید که حرم حضرت رضا (ع) رفته، یک مرتبه گنبد شکافته شده و هودجی آمد
که حضرت عیسی (ع) و حضرت مریم (ع) در آن بودند و زیارت کردند. فردا صبح که
به حرم آمد. یکدفعه دید که حرم تاریک شد و خلوت، گنبد شکافته شد و همان
ماجرایی که در خواب دیده بود تکرار شد. آنها آمدند پایین و زیارت حضرت رضا
(ع) خواندند و حتی تفاوتی که در زیارت حضرت رضا (ع) و حضرت سیدالشهداء
(ع) هست در سلام به حضرت اسماعیل ذبیح الله، آنها هم همان طور ادا کردند.
بعد هم گنبد شکافته شد، هودج بیرون رفت و فضا روشن شد. دید حرم شلوغ است و
جمعیت و ... یک چنین کشفی را یکی دوبار ایشان نقل کرد. درباره نحوه زیارت ایشان اگر توضیحی هست بفرمایید. میگفت
توفیق زیارت ربطی به داشتن پول ندارد. از قضا همین طور هم بود. 40 سال
بود که مشهد میرفتیم، اوایل یکی دو اتاق اجاره میکردیم. تا این اواخر که
دیگر حاضر شد یک منزل مستقل اجاره کنیم، چون میدید من ازدواج کردهام.
بارها و بارها منزل در اختیارمان میگذاشتند قبول نمیکرد. میگفت: منزل
هست. ما هم باور میکردیم که منزل هست بعد کمکم از بس دیدیم منزل نبود،
فهمیدیم «منزل هست» یعنی منزل خالی در مشهد هست، نه اینکه منزل در اختیار
ما هست! میرفتیم مشهد اثاث را به ماشین منتقل میکردیم، میگفتیم: آقا
کجا برویم؟ مثلاً میگفتند: فلکه آب، میگفتیم. حالا کجا برویم؟ میگفتند:
یک سایهای باشد حالا اثاث را باید کنار خیابان گذاشت. آقا کنار اثاث
بنشیند. ما برویم دنبال خانه، بعدها ما یاد گرفته بودیم با بعضی از دوستان
قرار میگذاشتیم که هر وقت آمدیم، شما چندتا خانه در نظر داشته باشید که
ما یکی را بگیریم. اصلاً این مسائل برایش خیلی راحت بود ولی برای ما خیلی
سنگین بود. شاید دو ماه مشهد ماندن برای بعضیها تفریح و گردش است. ما
شوخی میکردیم. میگفتیم تفریحات با اعمال شاقه است، اما خودش چنان از یک
عبادت و از یک حرم رفتن لذت میبرد که کاملاً محسوس بود. این طور بودکه
تفریحش زیارت بود. اغلب منازلی هم که در مشهد برای اجاره میگرفتیم، منزلی
بود که دیگر برای خرابی تخلیهاش کرده بودند که در خانه معروف شده بود که
ما محل سکنایمان هر خانهای است که سال آخر عمرش است! آخرین لحظات عمر آن
خانه را ما درک میکردیم! ایشان وقتی میخواست حرم حضرت رضا(ع) برود،
اصرار داشت که از سر راه باید حرم حضرت عبدالعظیم (ع) برویم و میگفت اهل
تهران جفا کردهاند اگر هفتهای یک مرتبه به زیارتش نروند. حتی یکبار
اتفاق افتاد که ما در راه برگشت از مشهد نزدیکیهای 12 شب به تهران
رسیدیم. نیمه شب بود وحرم حضرت عبدالعظیم (ع) بسته بود. گفت: اثاث را
میگذاریم پشت در حرم، همین جا میمانیم تا در حرم باز شود. پشت در حرم
حضرت عبدالعظیم (ع) میماند. میگفت: به هر نحوی هست نباید محروم بشویم. سالها
پیش مرحوم علامه طباطبایی را در حرم حضرت رضا (ع) دیدم. ایشان به آن سمت
رفتند که جمعیت متراکم است و مردم فشار میآوردند آن قسمت که آدمها
بیاراده این طرف و آن طرف میروند. من احساس کردم ایشان میخواهند به طرف
بالای سر حضرت بروند. راهی باز کردم و گفتم: آقا آنجا مردم اذیت میکنند.
به شما فشار میآید، شما از این طرف بفرمایید، گفت: بگذار فشار بدهند.
بگذار فشار بدهند آن فشار را دوست داشت. ببینید چقدر لطیف است. خیلی برای
من عجیب بود. ما معمولاً ازجایی که بیاختیار میشویم فرار میکنیم دلمان
میخواهد جایی باشیم که اختیار با خودمان باشد ولی ایشان عمداً به آن
قسمتی رفته بود که فشار میدهند و جمعیت آدم را میبرد لذا این نیست که
حالا ما حتماً اتو کشیده به حرم برویم و اتو کشیده هم برگردیم. نه، آنجا
سر از پا نشناختن و خود را باختن یکی از آداب است. آیا بعد از رحلتشان ایشان را در خواب دیده بودند؟ من
خودم خواب ایشان را پس از مرگشان ندیدم. علتش هم این بود که ایشان خیلی
رقیقالقلب بود تا آنجا که حتی نمیخواست کسی وقت رفتنش را متوجه بشود و
نگران شود. برای همین به خوابم نمیآید که ناراحت نشوم اما کاری که دارد
پیغام میدهد و پیغامهای بسیار دقیقی بعد از فوتش داد، شخصی از کرج آمد و
میگفت: آقا به خوابم آمده و گفته است این پیغام را با به پسرم بده. سه
مرتبه آقا را به خواب دیده بود که در دفعه سوم آقا با شدت از او خواسته
بود که به ما بگوید آن چیزهایی که در زمان حیاتش از ما خواسته بود، رعایت
کنیم. من بعد از رحلت ایشان، احساس
کردم از آن چیزهایی که ایشان در زمان حیاتش ما را منع کرده بود، دیگر آزاد
میشویم و میتوانیم آن را انجام دهیم. پدر
خود آقا هم از او خواسته بود که نماز شب نخواند ولی آقا بعد از فوت پدرش،
نماز شب خواند. اما ایشان برایم پیغام داد، نگفته بودم حرف نزن؟ اصلاً عین
جمله توبیخش را برایم نقل کرد. پیرمردی
بود که آدم خوش باطنی بود و بعد از آقا فوت کرد. ایشان یکبار دنبال من
آمده و گفته بود پسر فلانی کجاست؟ به او نگفته بودیم که آقا فوت کردند. من
نبودم، گفتند:حالا میآید چه کارش داری؟گفت:میخواهم بپرسم آقا را کجا
برده است؟ گفته بودند چطور؟ گفت: به بالا بالاها رفتم، دیدم آقا آنجاست.
جلویش میوههای خیلی درشتی بود. گفتم: آقا شما اینجایید؟ با خنده گفت:
بله. گفتم: پس آقا دعا کنید ما هم بیاییم. گفت: چشم. من هم به بچههای او
گفتم مواظب باشید، پدرتان مثل اینکه میخواهد پهلوی آقا برود و از قضا
خیلی نماند و رفت. عین همین مطلب را
یکی دیگر نقل کرد. گفت:«روز شهادت امام صادق(ع) زیارت حضرت را
میخواندم. در توسلم در حال بسیار لطیفی قرار گرفتم. یک مرتبه به امام
صادق (ع) عرض کردم:آقا این آقای بهجت قلب ما را منفجر کرد، اگر شاگرد
شماست جایش را به ما نشان بدهید. میگفت: همینجور که زیارت میخواندم
احساس کردم در باغی خیلی عجیب و زیبا هستم. بعد مکان بلندی را دیدم. رفتم
طرف این بلندی که از آن بالا بروم و ببینم این باغ کجاست، ما کجا هستیم.
دیدم که در آنجا تختی هست و میوههای عجیبی روی آن قرار دارد. همان
میوههایی راکه آن آقا نقل میکرد، این آقا هم نقل میکرد. دیدم آقا روی
آن تخت نشسته است. جلوی این بلندی ایوانماند میدان وسیعی دیدم که گلهای
بسیار زیبای بلندی داشت. تعجب کردم از دیدن این میدان وسیع پر از گل،
اینجا کجاست؟ وقتی دقیق شدم، دیدم این میدان به این وسیعی دور این ایوان
قرار دارد. ناگهان دیدم مفاتیح دستم است.» او از من میپرسید که چرا
اینطور شد. گفتم: تو از امام صادق (ع) چه خواستی؟ گفتی جایش را نشان بده.
خب جایش را نشانت داد. بیشتر از آن نخواستی. بر سر منزل قدیمی ایشان چه آمد؟ ما
وقتی این منزل را به شهرداری واگذار کردیم، بعضیها اصرار داشتند که این
منزل را به نام خودت بکن، ما پولش را میدهیم. به شهرداری هم ندهید. این
را نگه دارید. اینجا موزه است. مردم بدانند آقا برای نماز شبش 23 پله از
این اتاق پایین میآمد. تا گوشه حیاط برای دستشویی میرفت. زمستانها 12
پله دیگر هم پایین میرفت و در زیرزمین وضو میگرفت. بعد دوباره تمام این
40 پله را برای نماز شبش بالا میآمد. اصلاً برای دیگران درس است. گفتم
باشد به شهرداری دادیم و گفتیم ما پول ساختمان را از شما نمیگیریم ولی
شما نگهبانی در این منزل بگذارید که از اینجا محافظت کند. گفتند چشم. یکی،
دو ماه دیگر دیدیم آمدند دستگیره در اتاقها را باز کردند و بردند. هر
چیزی را توانسته بودند به عنوان اینکه دست آقا به آن خورده، برده بودند.
عدهای هم که اینگونه لوازم را میخرند، آنها هم وقت را غنیمت شمرده بودند
و هر چه به درد میخورد، کنده و برده بودند. یک روز هم مطلع شدیم که
شهردار و استاندار با همدیگر جلسه گذاشتهاند و گفتهاند خانهاش به درد
نمیخورد خرابش کنید و خرابش کردند.